مقدمه بی ربط اول: می گویند دو کس این کاره نمی شوند، یکی آن که از فردا به نماز خواندن بلند شود و دیگری آن که از هفته آینده به درس خواندن اهتمام ورزد.
مقدمه بی ربط دوم: سال ها دنبال این نکته بودم که آیا شتر هم خواب می بیند؟ اگر نمی بیند پس این ضرب المثل معروف« شتر در خواب بیند...» ازکجا آمده؟ نمی شود که ادبیات ما بی پایه واساس وسرخود شتر را به خواب دیدن متهم کند، پس حتماً می بیند.
*****
وقتی مصاحبه آقا نیکی را در روزنامه خواندم بشدت منقلب شدم و از خدا خواستم که او را از ما نگیرد. برایش آرزوهای زیادی کردم از جمله:
آمین
این آقای دیلماج بیشتر از قدش بلند است و بیشتر از وزنش سنگین. یه جورایی پر وپیمو نه. کارش را خوب بلده. او را می توان یک نابغه دانست.یک حرفه ای تمام عیار. یک مترجم واقعی ونتیجه سال ها رنج و زحمت کسانی است که معبر به قدوم دانش وآگاهی کشور گشودند. وقتی زبان به ترجمه می گشاید با همه وجودش ترجمه می کند. او جزء معدود مترجمانی است که توانایی ترجمه حرکات بدن را دارد و از پس این کار به نحو احسن بر می آید.اما..
اما با همه این ها او نیز به قربانگاه فرستاده شد.نخبه ای بی مراقب.
آقایان! آیا از خود پرسیده اید دیلماج را چه به دوپینگ؟ راستی، او کجای این فوتبال قرار داشت؟ کسی چه می داند، شاید هیچ جا وشاید هم همه جا. هیچ اندیشه کرده اید که کجای کار لنگ می زند؟ بی تردید او قربانی بی تدبیری کسانی است که از نخبه هایشان مواظبت نمی کنند. او اولین قربانی آنان نیست و آخرینش نیز نخواهد بود. آقایان! حواستان کجاست؟
قتبی ازیزم! سلام
از روزی که رفتی دلم برات طنگ شد. خیلی خیلی. وقتی شنیدم که می آیی خوشهال شدم. شکم ودلم خوشهال شد. نمیدانی من از وقتی که تو آمدی چقدر وضعیت خوبی پیدا کردم. قبل از آمدندت من به عنوان شاگرد تنبل کلاس ادبیاط، املا و انشا بودم. همه به من سرکوفت می زدند اما با آمدنت همه چیز عوز شد. من شدم ازیز کلاس. یک جنتلمن واقعی. دیگه نه تنها کسی به من بی احطرامی نمی کرد، بلکه یه جورایی با کلاس هم شدم. معلم ادبیاط از من به عنوان یک پدیده اسم می برد و از نوشته هایم به عنوان شاحکار یاد می کند و نوشته هایم را یادآور تطور ادبیات در گذر از پل تبدیل می داند و به همه نوید زهور یک تولستویی را می دهد که قبای شکسپیر بر تن دارد و در کوچه ادبیات آینده چنان پارک می کند که جرثفیل های نقد نیز نمی توانند آن را به پارکینگ انتقال دهند. راستی معلم ورزش مرا یادآور شما می داند و از معلم پرورشی ام اجازه ژل مالی موهایم را گرفته و البته نمی دانم او اجازه داده یا نداده. در نامه های بعدی بیشتر برایت مینویصم. ازهمه دلم و شکمم برایت آرزوی موفقیت می کنم.
شاگرد جنتلمن کلاس
دعوا بر سرنخواستن است. نخواستن کسی که روزگاری گرفتن عکس یادگاری با او برای هر مدیرباشگاهی افتخار بود. اما امروز استخدامش رنج آور و سوال برانگیز است.
نیکی عزیز! مواظب باش، این آخرین اوت تو و امثال توست. تیم ها بواسطه داشتن یارانی چون تو ضرر می کنند. مدیران آگاه شدند و رفتار بازیکنانی نظیر شما به تیم آنها صدمه می زند. جریمه های شخصی، جریمه های تیمی، رفتارهای نابهنجاراجتماعی، انزجارتماشاگر و هزار و یک اَما های دیگرکه همه وهمه باعث می شود که در یک فضای سالم مدیر و مربی از استخدام فوتبالیستی نظیر تو امتناع کنند.
آقای نیکبخت این آخرین شانس تو و امثال توست. بدانید وآگاه باشید که مدیران باشگاه ها بازیکن می خواهند نه مانکن.
رسم شده تا خبرنگار وگزارشگری به بازیکنی انتقاد می کند مورد هجوم بازیکن واطرافیانش قرار می گیرد. در این میان فردوسی پور پیشانی سفیدترین آنها ست. هر وقت که برصفحه تلویزیون ظاهر می شود بی اختیار یاد تبلیغات ژیان می افتم. اتومبیلی که هرگزچارچلنگش هوا نمی شود. البته بعدها این تبلیغ برای تانک های روسی نیز مورد استفاده قرار گرفت که گلوله های آرپیچی در آن کارساز نیست.
اما آقای فردوسی پور! تو نه ژیان ساخت کارخانه سیتروینی و نه تانک ساخت سیستم نظامی روسیه. تو یک خبرنگاری، یک خبرنگار ساده با دیواری کوتاه. نه فنر بندی ژیان را داری و نه هوای فشرده بدنه تانک را. بترس از نفزین مادران بازیکنان تنبل و ناآماده، بترس!
آقای فردوسی پور! موارد زیر به تو و همه خبرنگاران وگزارشگران منتقد بشارت داده می شود: